خلاصه داستان:رابینسون کروزوئه پس از اینکه دوستش را به خاطر عشق مری به قتل می رساند توسط یک کشتی از بریتانیا خارج می شود. اما یک طوفان سهمگین کشتی او را در هم کوبیده و وی را در یک جزیره ناشناخته رها می کند. او که حالا خودش باید از خود دفاع کند در جزیره به دنبال انسان های نجات یافته دیگری می گردد تا اینکه با جمعه ملاقات می کند، کسی که از فدا شدنش جلوگیری می کند. کروزوئه بسیار خوشحال و هیجان زده است که یک دوست پیدا کرده، اما باید از خودش درمقابل قبیله ای که افراد قبیله را برای خدایان قربانی می کنند محافظت کند. با گذر زمان، رابطه این دو از یک رابطه ارباب-برده ای به یک رابطه دوستانه نزدیک تبدیل می شود، با توجه به تفاوتی که در فرهنگ و دین هایشان وجود دارد ...