خلاصه داستان:دوستي «مظفر» و «قاسم» به خاطر دختر يك تارزن به نام «توبي» به هم مي خورد. مظفر كه قبل از اين در يك رقابت عشقي با قاسم به خاطر «لعيا» همسر امروز قاسم جاخالي كرده بود تصميم به ازدواج با توبي را مي گيرد. قاسم قسم مي خورد كه زهرش را به او بريزد و همين كار را هم مي كند و شبي مست به توبي تجاوز مي كند و توبي نيز خود را مي كشد. مظفر وقتي از ماوقع مطلع مي شود فرزند قاسم را كه به شدت مورد علاقه پدرش است مي دزدد و بعد تظاهر مي كند كه براي آزادي فرزندش بايد يكشب لعيا با او سركند. قاسم وقتي اين شرط را مي شنود اگر چه به ظاهر آن را مي پذيرد ولي كارش به نزاع با مظفر مي كشد و سرانجام نيز در اين درگيري بشدت مضروب شده و مي ميرد.